دلتنگی های آدمی را با ترانه ای میخواند
رویاهایش را اسمان پر ستاره نادیده می گیرد
و هر دانه برفی به اشکی نریخته می ماند
سکوت سر شار از سخنان نا گفته است از حر کات نا کرده
اعتراف به عشق های نهان
و شگفتیهای بر زبان نیامده
در این سکوت حقیقت ما نهفته است.
چشمانم را از خویش باز میستانم اندیشه ، کوتاه می شود و سایه ها کوتاه و کوتاه تر خورشید درمیانه آسمان است سایه ها به یکباره محو می شوند عقل را به زاویه سکوت می کشانم خورشیدی آسمان دلم را فرا می گیرد سایه ها محو شده اند و فاصله ها حیات ندارند انسان خودش را می یابد انسان ، لبخند گمشده اش را بر لبانش می نشاند هرچند نمی توان خورشید را به مشرق بازگرداند زمان ولی ازدست رفته نیست فاصله ها محو میشوند و ستیز به پایان رسیده است آدمی به بزرگترین اکتشاف در خویشتن دست می یابد و رجعت انسان تولد دوباره اوست،
فقط خداست که می داند ،منظورم وجود مارا
پس خدایا ،آبروی مرا نرز
|